
قصه باف: قصه امروز از امیر هشت ساله
روزی روزگاری، در یک تپهی سبز و قشنگ، خانهای کوچک و قشنگ بود. کنار این خانه، چند گل قرمز بلند قد کشیده بودند و هر روز با باد میرقصیدند. توی این خانه، پسری به نام سامان با مادرش زندگی میکرد.
سامان یک پرندهی دستساز از چوب و مقوا ساخته بود. او هر روز به آسمان نگاه میکرد و آرزو داشت که روزی پرندهاش پرواز کند، برود بالا بالا تا برسد به خورشید، بعد هم برگردد و برایش قصهی آسمان را بگوید.
یک روز، سامان با دقت زیاد بالهایی برای پرندهاش درست کرد. بهش گفت: – «پرندهی کوچولو! برو، دنیای بالا رو ببین… اما قول بده برگردی!»
پرنده با تکان کوچکی، بال زد و… عجب چیزی! پرواز کرد! رفت بالا، از کنار گلها رد شد، از روی سقف خانه گذشت و تا نزدیکی خورشید بالا رفت. سامان با چشمان گرد شده از تعجب و شادی، نگاهش میکرد.
اما... پرنده برنگشت.
روزها گذشت. آسمان گاهی آفتابی بود، گاهی بارانی. سامان هر روز کنار پنجره مینشست، نگاه به آسمان میکرد و با خودش میگفت: – «امروز برمیگرده. حتماً امروز.»
گلها بزرگتر شدند. باران آمد و رفت. خورشید میتابید و گاهی پشت ابر قایم میشد. و سامان… همچنان منتظر بود.
تا اینکه یک روز، درست وقتی که آسمان نیمهبارانی بود و رنگینکمان کوچکی پشت تپه افتاده بود، صدایی شنید: – «فرفررر…»
پرندهی کوچک، همان پرندهی خودش بود! برگشته بود، بالهایش کمی خاکی شده بود، اما سالم و شاد برگشته بود.
سامان خندید. آنقدر خوشحال شد که شروع کرد دور خانه دویدن. پرنده آرام روی شانهاش نشست و گفت: – «آسمان بزرگ است، اما هیچجا مثل خانهی خود آدم نیست.»
از آن روز، سامان فهمید که انتظار گاهی سخت است، اما وقتی صبر کنی، شادیاش خیلی شیرینتر میشود.
اولین دیدگاه را شما ثبت کنید